سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رهپویان حقیقت

جوانمردى مهرآورتر از خویشاوندى است . [نهج البلاغه]

نوشته شده توسط: اباصلت فیضی

نه مرادم! پنج شنبه 86 اسفند 2 12:28 عصر

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم، نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی، نه آنگونه که گفتند و شنیدی، نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته و برده دینم، نه سرایم، نه برای دل تنهائی تو جام شرابم، نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم، نه جهنم، نه بهشتم، چنین است سرشتم، این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه برنگ است نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه بجام است و سبو، گر به این نقطه رسیدی بتو سربسته و درپرده بگویم، تا کسی نشنود این رازگهر بار جهان را.
آنچه گفتند و سرودند توآنی، خود توجان جهانی، گرنهانی وعیانی، تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی، تو ندانی که خود آن نقطه عشقی، تو اسرار نهانی، همه جا تو، نه یک جای، نه یک پای، همه ای، با همه ای، همهمه ای، تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی، بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی، در همه افلاک بزرگی، نه که جزئی، نه چون آب در اندام سبوئی، خود اوئی، بخودآی، تا به در خانه متروکه هر کس ننشینی و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.
    

                                                                                                                    بخودآ


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: اباصلت فیضی

فقر جمعه 86 بهمن 19 12:8 عصر

روزی یک مردثروتمند، پسربچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که درآنجا زندگی می کنند چقدرفقیرهستند. آنها یک روزویک شب را درخانه محقریک روستایی به سربردند. درراه بازگشت و در پایان سفر، مردازپسرش پرسید: «نظرت درموردمسافرتمان چه بود؟» پسر پاسخ داد: عالی بودپدر؛ پدرپرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسرپاسخ داد: فکرمی کنم؛ پدرپرسید: چه چیزی ازاین سفریاد گرفتی؟ پسرکمی اندیشید و بعدبه آرامی گفت: فهمیدم که ما درخانه یک سگ داریم وآنها چندتا؛ ما درحیاط فانوسهای تزئینی داریم وآنها ستارگان را دارند؛ حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست. در پایان حرفهای پسر، زبان مردبندآمده بود. پسراضافه کرد: متشکرم پدرکه به من نشان دادی ما واقعاً چقدرفقیرهستیم!


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: اباصلت فیضی

چند درس از درسهای زندگی سه شنبه 86 بهمن 9 11:40 صبح

   درس اول:

   کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش... راهبه سوار میشه و راه میفتن... چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه... راهبه میگه: پدر روحانی روحانی ، روایت مقدس 129 رو به خاطر بیار... کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه... چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده... راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس 129 رو به خاطر بیار!... کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس 129 رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!

   نتیجه اخلاقی: اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!

 

   درس دوم:

   یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد... یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!

   نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی!

 

   درس سوم:

   یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه...
   جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه...
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه...
   بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه... مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

   نتیجه اخلاقی: اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

 

   درس چهارم:

   بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه... همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان 1000 دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و 1000 دلار به زن پیتر میده و میره... زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت... پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود... پیتر گفت: خوبه... چیزی در مورد 1000 دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!

   نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!

 

   درس پنجم:

   من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 500 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی!

   نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!


نظرات شما ()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
«استاد دانشگاه» یعنی چه؟
این متن را برای کسانی که سلامتیشان برایتان مهم است بفرستید!
تیترها جای متن ها را گرفته اند!
وضعیت وبلاگ و وبلاگ نویسی در جهان
[عناوین آرشیوشده]

جمعه 103 فروردین 31

امروز: 2 بازدید

دیروز: بازدید

فهرست

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

پیوندهای روزانه

راوی [60]
شبکه علمی کشور ایران [29]
اوضاع جوی [52]
وب سایت های ایران [23]
پایگاه اطلاع رسانی ایران سینا [65]
معادن ایران [102]
سازمان خبری خودرو و صنایع وابسته [71]
لینک های مفید ایران [99]
اخبار گروه صنعتی ایران خودرو [35]
قرآن/حافظ/مولوی/سعدی/شاهنامه [59]
شعر ایران [44]
شعر و ادب [37]
مقالات تخصصی [43]
[آرشیو(13)]

آشنایی با من

رهپویان حقیقت
مدیر وبلاگ : اباصلت فیضی[32]
نویسندگان وبلاگ :
سمیه
سمیه (@)[7]

علی (@)[7]


Great minds discuss ideas مغزهای بزرگ، درخصوص ایده ها صحبت می کنند. Average minds discuss events مغزهای متوسط، در مورد حوادث بحث می کنند. Small minds discuss people مغزهای کوچک، درباره مردم بحث می کنند. ::::::::::::::::::::::::::::::::: بامعرفت ها ذکر مأخذ می کنند!

لوگوی خودم

رهپویان حقیقت

اوقات شرعی

حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی دوستان












































































آرشیو

اطلاع رسانی[14] . شخصی[6] . اخلاق و عرفان[5] . ادبیات[4] . رفتار اجتماعی[4] . اخبار[2] . ازدواج . بسیج . توییتر . تکنوراتی . کامپیوتر . مذهب . منبع . نحوه وبلاگ نویسی . هنر . وبلاگ . وبلاگ نویسی .

آرشیو

اخلاق و عرفان
مذهب
رفتار اجتماعی
شخصی
ادبیات
اطلاع رسانی
اخبار
کامپیوتر
زمستان 1388
پاییز 1387

اشتراک

 

طراح قالب

www.parsiblog.com

تعداد 75550 بازدید